“هوالمحجوب”
وقت صبحانه بود و هرکس طبق روال همیشگی برای خودش جداگانه چیزی آورده بود
من هم که کاملا فارق از این دنیام رفتم از بوفه قطار یه کیک و یک شیرکاکاءو خریدم آمدم
داشتیم به هم تعارف میکردیم ، یکی از دخترهای کوپه با احساس گفت ک این پنیر را مادر
بزرگم از روستا برام فرستاده کسی میخوره ؟!
همه یهو گفتن اَه نه بو گوسفند میده ! دیدم دختره رفت تو هم معلوم بود دلش شکست از
اول سفر حواسم به رفتارش بود فهمیده بودم خیلی زودرنجه ، با اینکه میدونستم از چیزی
که بوی گوسفند بده بدم میاد با ذوق گفتم :
میتونم باهات هم سفره بشم ؟! خیلی دوست دارم از پنیر دست ساز یه مادربزرگ که با
عشق برای نوه اش فرستاده بخورم .
اخم هاش از هم باز شد و با ذوق گفت چرا که نه !
اون بهترین پنیری بود که خورده بودم طعم فوق العاده ای داشت انقدر با ولع می خوردم که
همه دخترا لب و لوچه اشون آویزون شده بود .
ما خانم ها گاهی خیلی سنگ میشیم ، سنگیمون هم از آنجایی شروع میشه که برای باکلاس
نشون دادن - چیزی که هنوز من نفهمیدم منظور از باکلاسی چیه دقیقا - خودمون
حاضریم دل یه آدم را بشکنیم نه من با خوردن آن پنیر مردم و نه شخصیتم پیش اونیکی
خانم ها پایین آمد.
اجازه ندیم شکسته شدن آدم ها جلوی چشممون عادی بشه . . .