“هوالمحجوب”
پسرِ دوستِ تقریبا صمیمی پدرم از من خواستگاری کرده بود .
طبق معمول هم پدر و هم مادر همه چیز را سپردند دستِ من و من هم طبق معمول
گفته بودم نه ! حتی اجازه ندادم با آقای پسر ملاقات کنم و صحبت کنم .
مادر اقای پسر چند بار تشریف آوردند رای من را بزنند ! ولی خب من آنقدر بی ادب
بودم که تا متوجه میشدم و بو میبردم که قرار است بیاید یک ساعت قبل از خانه
جیم میزدم !!! چندبار هم تماس گرفتند خلاصه اینکه عذاب مفرط کشیدم تا دست
از سرِ مبارکم بردارند .
این خانواده محترم ماه های مبارک رمضان افطاری بزرگی میدهند و در افطاری کوفته های
اصیلِ تبریزی سرو می شود .
تصور کنید جماعتِ خیلی زیادی مقابلشان از آن کوفته های بزرگِ خوشمزه قرار گرفته :)
هر سال به پدر از آن کوفته های لذیذ میدادند تا برای ما بیاورد .
خلاصه اینکه این خواستگاری و جواب رد دادن .
ما را از آن کوفته ها بالکل محروم کرد ! حتی دیگر پدر هم دعوت نشد !
هروقت ماهِ مبارک بشود همه با شوخی میگویند پای خانواده “پ” را ماریا از مراوده با ما
قطع کرد .
و یا جوزِپِه میگوید کوفته های لذیذ را تو از ما گرفتی !!!