“هوالمحبوب”
زنگِ خانه را زدند ، پدر رفتند باز کنند در همان حین زنگ طبقه بالا را هم زدند !
مادر گفتند : حتما از امور خیریه اس ! پدر با ندیدن کسی پشت زنگ مجبور شدند
بروند جلوی درب بعد از چند دقیقه دست خالی برگشتند و گفتند کسی نبود .
مادر که داشتند به طرف حیاط پشتی میرفتند گفتند : ماریا خانم ! اینا کتک های شماستا
ما میخوریم !
با تعجب گفتم : من !!!؟؟؟ چرا من !
خندیدن و گفتن : یادت رفته بچه گی هات در خونه مردم را میزدی و فرار میکردی !!!!؟؟؟
در جوابشان : ” خندیدم . . .
*****************
در زدنُ فرار کردن ها را جیره بندی کرده بودیم ! مثلا هرکوچه زمان مشخص خود را داشت!
یادمان هست آن روز که از پارکِ مشرف به خانه تشریف فرما می شدیم .
دوست سوقورمه ای نثارمان کردند و گفتند : اینبار نوبت تو استا ! فکر نکن یادم رفته !
یک نگاهی نثارش کردیم و همانند گانگسترها گفتیم : کدام کوچه ؟!
با گفتن همین جمله ، گویی که قرار است هسته اتمی کشف کنیم موشکافانه خیره شدیم
به کوچه هایی که از کنارشان رد می شدیم !
یک نگاهی به کوچه نسبتا باریک انداختیم و گفتیم : این چطور است ؟
دوست شانه ای بالا انداختند و گفتند : فرقی ندارد برو .
هیجانی که در آن کار بود در خنثی کردن بمب نبود !
با یک دلهره ای که هر آن امکان داشت تمام دل و روده امان را بیرون بریزد به طرف درب
رفتیم و زنگ را زدیمُ دِ فراااااار ، حالا ندو کی بدو !؟
آنروز ، روزِ پاییزی بود و هوا کاملا خوش ، دوست پالتوی سفیدی به تن داشتند و ما هم
یک سویشریت سورمه ای رنگ.
نمی دانیم شانس ما بود ، بختِ دوست بود هر چه بود گاومان زاییده بود آن هم یک گوساله
بزرگ !
تا ما در را زدیم و به سرکوچه رسیدیمُ دو پا داشتیم دو پای دیگر قرض گرفتیم درب آن خانه باز
شد و مردی پیژامه پوش آمد بیرون .
حالا اینکه بنده ی خدا قبلا زخم خورده بود نمیدانیم هرچه بود آتیشش زیادی تند بود !
انگار قرار بود تاوان هر درب زن و فرار کنی را مای بینوا بدهیم !
این بشر تا دوست را با پالتو سفید دیدند گمان کردند او درب را زده.
خلاصه اینکه در خیابان ما میدویدیمُ مردی پیژامه پوش هم پشتِ سرمان.
سرعتمان بیشتر از دوست بود کمی جلوتر بودیم.
اصلا اشتباهِ مردِ پیژامه پوش بخاطر همین بود چون ما جلوتر میدویدیم و دوست پشتِ سرمان
مرد هم گمان کرده بودند که زنگ درب را او زده است.
در این دویدن ها تمامِ قوم و خویشمان آمد جلوی چشممان ! ما هم که اصلا اهل این خطاهای
لو رفتنی نبودیم همه اش فکر میکردیم اگر بین اهل خانه لو برویم مخصوصا جلوی پدر چه
سرنوشتی خواهیم داشت پیژامه پوش هم گویی قسم خورده بود ما را بگیرد و یک دست
گوش مالی حسابی بدهد .
بلاخره میگویند : یک بار جستی ملخک ، دو بار جستی ملخک ، آخر تو دستی ملخک. . .
در حین این کش مکش های رسیدن به راهکار و فرارِ ممکن .
مغزِ مبارکمان یکبار ، فقط یکبار عاقلانه و به موقع فکر کرد و ما را کشاند به یکی از کوچه-
های مجاور. . .
دوستِ بینوا هم که پشتمان بود هر جا ما میرفتیم پشتِ سرمان می آمد .
دویدیم در کوچه ، یادمان بود یکی از همکلاسی هایمان خانه اشان در همان کوچه است .
خانه آنها دربش کمی داخل بود .
تا درب را زدیم و همکلاسی را خواستیم در دل دعا میکردیم خدایا خانه باشد ! همین که درب را
باز کردند دوست به ما رسید و پرتش کردیم داخل خانه !
همکلاسی که متعجب بود از این رفتار فقط نگاهمان میکرد . سویشرتمان را هم در آوردیم تا
حق مطلب ادا شود !
مردِ پیژامه پوش با فاصله کمی رسیدند به کوچه و وارد شدند .
ما و همکلاسی هم طوری وانمود کردیم گویی که در حال مصافحه هستیم !
مرد تا به ما رسید پرسید : یک دختر پالتوسفید پوش ندیدید ؟!
ما هم با جدیت گفتیم : چرا ! دستمان را به طرف آنور کوچه که به خیابانی دیگر ختم میشد
گرفتیم و گفتیم : از آنور رفت !
مردِ پیژامه پوش که از دویدن به نفس نفس افتاده بود با حرص چیزی زیرِ لب گفت به گمانم
هرچه بود زیادی ابدار بود که نثارِ خودِ ما می شد .
دقیقا یادمان نمی اید که دوباره به همان سمت دوید یا نه !
اما اگر اشتباه نکنیم منصرف شد و برگشت . . .
همین که مرد برگشت ، مثل بادکنک بادمان خالی شد و یک نفش عمیق کشیدیم !
دوست را صدا کردیم و گفتیم اندکی اینجا بایستیم تا ابها از اسیاب بیافتد و بعد میرویم خانه!
سکته ای که در آن روز به هردویمان وارد شد به استراحت مطلق کشیده شد و مدتها دیگر
زنگ هیچ دربی را نزدیم تا اینکه . . .
پ.ن: عمری بود ، یادآوری بود ، قسمت بعدی این مصیبتهای درب زدن را خواهم گفت