“هوالمحجوب"
برای نماز صبح که بیدار شدم، سرخی آسمان و برف آرام خوابیده
روی زمین را که دیدم.
در دلم با شوق نویدِ یک تعطیلی دیگر را دادم :/ تخمین زدم که
فردا يخبندان میشود و پیغام میرسد که کلاس ها کنسل اند.
نفهمیدم با چه شوقی نماز را خواندم با دمم گردو میشکستم و
شاد و شنگول در خانه میچرخیدم با دلی خوش هم خوابم برد.
طلوع که بیدار شدم، خورشید را دیدم :( آب شدن برف را که دیدم.
دلم ميخواست هر چه ناسزا دارم به خورشید نثار کنم :(((
خورشیدِ بیچاره. . .