“هوالمحبوب”
داشبورد ماشین را که باز کردم بسته بزرگ پسته های نذری
بهم چشمک زدند. من هربار پسته ببینم یاد یک نوروز
میوفتم :)
یادمه یک عید پسته تمام شده بود و بابا با عجله سه چهار
کیلو پسته ای را که خریده بود جلو در تو راهرو داد به من
و گفت این و بده به مادرت- آنموقع هم پسته تمام شده
بود و پدر با عجله خریده بود و رفته بود.
من هم که کاملا از هفت دولت آزاد کیسه بزرگ پسته را
سالانه سالانه بردم طبقه بالا!!!
مهمان داشتیم و خانه پر بود. . .
چند دقیقه ای نگذشته بود که جوزِپِه آمد و گفت ماریا فیلم
فلان در شبکه فلان دارد بزن نگاه کنیم.
خلاصه اینکه جفت کودکی هايمان که هر دو باهم
مینشستیم پای تلوزیون نشستیم به فیلم دیدن اوایل فیلم
گفتم: پدر چند دقیقه پیش پسته آورد گذاشتم روی میز
مقابل پنجره برم بیارم همراه با فیلم دیدن بخوریم.
استقبال کرد از پیشنهادم.
یک کاسه بزرگ برداشتم و پرش کردم و رفتم داخل اتاق و
نشستیم به دیدن فیلم.
فیلم حدودا یک و نیم ساعت بود و من با خالی شدن
ظرف پسته سریع دِ بدو ميرفتم و کاسه را پر میکردم
فیلم که تمام شد جوزِپِه رفت و من ماندم و اتاق خالی و
یک کیسه بزرگ پر از پوسته ی پسته :)))
یک ساعت نگذشته بود که صدای پای کسی که پله ها را
به دو بالا می آمد به گوشم رسید و کسی تند تند به در
کوبید، در را که باز کردم دیدم دختر دایی است.
طبق روال همیشگی دو تایی رفتیم پشت بام خانه و دراز
کش شروع کردیم به حرف زدن وسط حرف زدن یاد پسته
ها افتادم و دِ بدو رفتم و پسته ها را با کیسه اش برداشتم
و در پشت بام شروع کردیم به خوردن پسته و حرف زدن
خلاصه اینکه انقدر خوردیم و خوردیم که از کیسه یک دانه
هم نماند تا جایی که هر دو دلپیچه گرفتیم و. . .بعد
فجایعی در بدنمان رخ داد و هر پنج دقیقه یکبار یکی
به سمت سرویس می دوید!!! آن همه پسته در عرض دو
سه ساعت به فنا رفت!!!
هیچکس هم نگفت که پسته ها چه شد :)
بعد از چند روز خودم رفتم و پیش مادر اعتراف کردم که
پدر پسته خریده بود و اینگونه. . . :))))