“هوالمحجوب”
روبروی گنبد طلا -صحن انقلاب- نشسته بودیم و هر کس در دلش نجواهایی میکرد و
اشک میریخت . شب بود و همه جا چراغانی و گنبد چون قرص ماه می درخشید . . .
سید روبرویم بود . . .عادت دارد اشک هایش را راحت رها کند برعکس من که همیشه
دستهایم را سایه بان پیشانی و چشمانم میکنم و بی صدا اشک میریزم او با صدا و بدون
پوشاندن چشم ها و صورتش اشک میریزد . . . داشت مثل همیشه اشک میریخت و
صدای هق هق های ریز گریه هایش به گوشم میرسید .
زُل زده بودم به گنبد که بسمتم برگشت :
- ماریا ؟
نگاهش کردم :
- جانم ؟!
کمی مکث کرد و گفت :
- خطم را بشکانم ؟!
کمی مکث کردم ، منظور از شکستن خط سیمکارتش را خوب میدانستم ! تازگی ها با آقا
پسری اشنا شده بود کل سفر را با او حرف میزد و پچ پچ میکرد میخواست با شکاندن
خطش مثلا ارتباطش را با او قطع کند .
لبخندی زدم :
- اگر فکرهایت را کردی بشکان .
روبروی گنبد متنبه شد و خطش را شکاند .
به هتل که رسیدیم هر کدام افتادیم یک طرف و بیهوش شدیم ، اصلا حرم فقط شبهایش
شیرین بود . روزها در هتل بودیم و تا خورشید بارش را می بست ما آماده میشدیم و
لنگر می انداختیم در حرم .
صبح که برای صبحانه بیدار شدیم ، سید یک طور دیگری بود انگار که چیزی گم کرده باشد .
گوشی همراه مرا گرفت تا به خانواده اش خبر بدهد که سیمکارتش فلان شده و تماس
گرفتند و خاموش بود نگران نشوند .بله توبه گرگ مرگ است !!!
از صبح همان روز من را کشان کشان برد بازار مشهد تا خط برای خودش بخرد یکی هم نبود
بگوید خانم جان برفرض این را بخری اینجا که فعال نمی شود ! بعد از چند روز فعال میشود
بگذار برویم خرابشده خودمان از آنجا بخر . گوشش بدهکار نبود که نبود .
در آخر گوشی همراه اینجانب طعمه شد و کل روزهای سفر دستش بود با آن آقای پسر
صحبت میکرد انقدر ماشاءالله حرف میزدند.
که بعضی وقتها با من که حرف میزد مرا سعید صدا میکرد :)
تا آخر سفر جوگیر شدن سید سوژه خنده هایمان شده بود تا حدی که هربار وسط حرف زدن
یکی همه را ساکت میکرد و میگفت :
حالا همه اینها به کنار جوگیرشدن سید را دریابید .. .
و قاه قاه میخندیدیم …
خلاصه اینکه جوگیر نشوید !