“هوالمحبوب"
کاش امروز تمام نمیشد، کاش این شب صبحی نداشت
و کاش فردایی نبود . . .
آلزایمر بلاخره اجازه داد تا بفهمم فردا سخنرانی دارم طبق
معمول دیر، طبق معمول زمانی که اصلا حس سخنرانی
ندارم، طبق معمول وقتی که له ام. . .
فردا یک نيمچه امتحان هم دارم که اصلا نخواندم اصلا این
روزها خودم را زدم به نبودن و نفهمیدن!
این روزها عجیب احساسات ضد و نقیض دارم و خسته ام
این ترم نميدانم چرا انقدر برایم سنگین می آید.
و این بیخیالی برایم گران تمام می شود.
خواب دارد چشمانم. من هم بی جواب نمیگذارمشان
می خوابم پی همه چیز را به تنم میمالم
اصلا آرامش که نباشد خاک بر سر هر چه موفقیت!