“هوالخالق”
با عجله همراه با جثه بزرگش می خواست از ساختمان خارج شود که از پشت تنه زد و
من هم از همه جا بی خبر اختیار از دست دادم و با شدت به نرده های
راه رو خوردم !!!
با تعجب از رفتارش با صدای آرام بدون دعوا گفتم:
- از زندان اِوین که فرار نمی کنی مراقب باش دستم داغان شد !
بجای عذر خواهی چشم در چشمم دوخت و با لحنی مسخره گفت:
- وای شکستنی ، بلوووووررر !!!
خواستم چیزی بگویم ساکت شدم و تمام جوابهارا در گلویم حبس کردم.
می دانستم اگر چیزی بگویم او بدترش را نثارم میکرد !
“توصیه: با آدم های بی ادب دهان به دهان نشوید اینها هیچ ابایی ندارند
راحت هر حرفی را می زنند و راحت ابرو می برند !!!“