“هوالمحجوب”
تیز نگاهش می کردم.
او توضیح میداد با همان لفظ کتابی اش ، داشت در مورد
وجه تسمیه تصور -ظن و وهم- اقناعمان می کرد که ، چه شد آن شد !
و من در میان الفاظ منطقی که روانه امان می کرد غرق شده بودم .
در ذهنم چیزهایی می پروراندم که حتی خودم هم از فکرش شرم داشتم.
به گمانم نگاه سنگیم را فهمید سرش را به طرفم چرخواند و به صورتم نگاه کرد
سرم را پایین انداختم و از فکر در آمدم :
” چه خوب است که آدمها نمی توانند فکر هم را بخوانند”
پ.ن1: پست اصلا عاشقانه نیست قضاوت نکنیم !
پ.ن2: شما را نمیدانم ولی من افکارم فوق تخیل پیش می روند خدایشان رحم کند !