“هوالمحجوب”
می شود به این صبح گفت دل انگیز یا نه!؟
چَشم که باز کردم ساعت را نگاه کردم ، دوباره چشمانم را روی هم گذاشتم !
دقایقی نگذشت دوباره چَشم هایم باز شد.
تقصیری ندارد بی نوا !
عادت به بودن خورشید در آسمان و بستن پلک را ندارد!
طبق عادت یک معتاد ، گوشی همراه را به دست میگیرم به اینجا سر می زنم!
وقتی میبینم اینجا سوت و کور است لب و لوچه ام را آویزان می کنم انگار که باید
میهمانانم اول صبح خروس خوان در وبلاگ صف کشیده باشند.
سری به اینستاگرام می زنم ، دوست مقیم بلاد کفر بعد از مدتها از خود خبری داده!
مشکل دارد با معشوقه آمریکایی اش ، نمیدانم چطور دارد این بلاتکلیفی را تحمل
می کند ! دست خودش نیست اگر من هم جای او بودم در غربت شاید همین کار
را می کردم !
دوباره دستم سر میخورد که کتابی دانلود کند و من! تشر زنان نه، امروز آخرین روز بودن
در خانه هست از کتاب واجب تر وجود دارد . . .
چقدر جمعه برایم سنگین است ! حتی طلوع خورشیدش هم برایم غم دارد .
پ.ن:دستم به نوشتن نمی اید ! همین ها را هم صرفا از بی حوصلگی نوشتم!