“هوالمحبوب”
روی برگ های زرد چِنار قدم می زدم، آرام. انگار زمان برایم معنایی نداشت. کلاسُر به دست
گوشی را گذاشته بودم روی آخرین وِلُم. صدای نوجوان هایی را می شنیدم که داشتند همان
چند دقیقه توضیحات من را به خودم پس می دادند. همان درس های مزخرف همیشگی.
همان هایی که از بدو حضور در مدرسه نوشخوار کردیم و نتیجه ای برایمان نداشت.
ماسکم را کشیده بودم پایین. هوا را می بلعیدم. هر چند قدم یکبار می ایستادم و جواب
دخترها را می دادم.
یک ساعت کلاسی ما وسط خیابانِ شلوغ گذشت. بین برگ های زرد و نارنجی. میان آدم هایی
که با اخم می گذشتند و گاهی با تعجب به من نگاه می کردند.
یک ساعت تمام بدون زمان بودم. بدون فکر. بدون خیال. فقط قدم زدن و کنترل کلاسّ مجازی
دوازدهمی ها.
کاش احساس “دنیا به هیچ جایمان نیست و نبود” برگرده و بمونه.