“هوالمحبوب”
صدای محمد که پشت تلفن آمد با بغض گفت: محمد! پسرم تسلیت میگم…
بغض ش ترکید: مادر تو بود و دوستِ همنشین من!
رو به پنجره خودم را مشغول دیدن حیاط کرده بودم تا اشک هایم که پابه پای
چشم های او می بارید را نبنید.
***
گرفته و دمق بود. از صدا و چشم هایش معلوم بود. پرسیدم چیزی شده؟! گفت:
نه!
باز به چشم هایش نگاه کردم و با شوخی گفتم: فریدا جون! راستش بگو چیزی شده؟!
خواست دوباره کتمان کند که گفت:
نزدیک صلاه ظهر یاد عمه سلمات افتادم؛ دلم گرفت…
بعد شروع کرد به ذکر خوبی هایی که داشت.
+ کاش وقتی منم رفتم با خوبی یادم کنن.
***
گفت برای فروش زمین های تبریز باید برند اونجا. نگران تنها ماندن مام بزرگه بود.
یک لحظه خواستم بگم؛ خب به عمه سلما بگیم بیان که مام بزرگ هم تنها نباشن.
تا خواستم بگم، یکدفعه یاد نبودنش افتادم و همه ی جملات اماده شده را بلعیدم.
+ هنوز باورم نشده. نه تنها من. بلکه هیچکداممان…