“هوالمحبوب”
دم ظهر گوشی ام با شماره ناشناسی صدایش بلند شد . تا جواب دادم دیدم یکی
از هم کلاس های قدیمی که فقط یک ترم با من بود است .
قطعا تعجب کردم از این تماس .
بعد از حال و احوال چه بگوید خوب است ؟!
بیا بریم تهران . . . گفتم برای چه ؟! گفت خواهرم میخواهد لباس عروس بگیرد
بیا ! من فقط مانده بود شاخ در بیاورم !
((در دلم گفتم من خواهرم ازدواج کرد
هیچ نفهیدم چطور ازدواج کرد نه در خرید ازدواجش بودمنه تدارکات جشن !
نه در خرید لوازم خانه اش
حتی اگر چیزی را هم میخریدتا نشانم نمیداد هیچ پرسش هم نمیکردم .
کلا سیستمم اینطور است ! نه اینکه بی ذوق باشم نه ! مدلم همین است خنثی ام
آنوقت خواهر تو میخواهد لباس عروس بگیرد به من چه مربوط است !))
گفتم مقاله باید بنویسم نمی رسم برنامه های امروزم را گفتم .
چه بگوید خوب است ! لوس نشو بیاد . . .
خلاصه اینکه با هزار دلیل و برهان از اصرارش خلاص شدم.
بعضی ها نمیدانم واقعا چه فکری میکنن!!!
باید از این به بعد در شماره دادن هایم تجدید نظر کنم :/
ولی وقتی میخواهند چه بگویم؟! بگویم شماره نمیدهم !!!!؟
من برای خریدای عروسیه خودمم نرفتم چون نه اهل خریدم و نه اهل صدتا مغازه رفتن. مامانم با خواهرم رفت و منم سلیقشونو قبول داشتم. واسه چیزای ضروری رفتم مثل لباس عروس و ارایشگاه که دیگه واقعا نمیشد بسپرم به اونا.
_________
پاسخ قلم :
منم همینطورم ماهی خیلی دوست ندارم تو این چیزا حضور داشته باشم