“هوالحبیب”
آخ من به فدای نامت که حتی زمان نوشتن ش که می رسد دلِ تیره و تارم روشن می شود
از هُرم وجودت…
حبیب حبیب حبیب!
آمده بودم که بگویم دلم می خواهد بنویسم آنقدر بنویسم که از سر انگشتانم خون فواره
بزند. آنقدر که این روزهای سنگین تمام شود و برود پی کارَ ش، آمده بودم از درد بنویسم
و تا نام َت را طبق معمولِ هر پست زینتِ جملاتِ لاعبالی َم کردم یک آن تمام وجودِ
آتش گرفته م خاموش شد و سرد.
کاش همینقدر تو را برای خودم داشتم. همینقدر نزدیک و یک دفعه ای. آنوقت چه غصه
داشتم!؟ چه درد داشتم؟! چه کم و کسری برایم می ماند؟!
لعنت به من که انقدر بین خودمان فاصله می اندازم …