“هوالمحجوب”
اول ش گذشتم. به ارامی… انگار که اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده. حالا! بعد از اینکه دل
جای َش را به عقل داده، تازه فهمیده م چه ضربه ی کاری خورده َم.
ضربه ای که هیچوقت جبران نخواهد شد، هیچوقت این لکه ی ننگ پاک نخواهد شد.
من تازه داغِ این فاجعه ی اسفبار را دارم حس می کنم. و لشگری از سوالِ چرا.. چرا…
چرایی که حتی تمایل به گرفتن جواب هم ندارم؛ توی مغزم رژه می رود.
من قاضی نیستم و قضاوت را می گذارم پای خودش. ولی این رسم ش نبود…
اینطور زخم زدن. رسم هیچ انسان شریفی نبود و نیست.
+ باید بدونی که آدم ها همگی خوب نیستن، این دونستن درد داره.