“هوالمحبوب”
درون ماشین ، پشتِ رُل نشسته و طبق همیشه ژست شوماخر را گرفته ، در حال رانندگی
بود . . . یک موزیک مزخرف تمام فضای ماشین را پر کرده بود .
دخترک سرش را تکیه داده بود به شیشه و زُل زده بود به خیابان های پر هرج و مرج ، به آدم-
هایی که با عجله یا با آرامش قدم میزدند و هرکدام در آن شلوغی گم می شدند .
به خودش که آمد دید دارد به موزیک گوش می دهد طبق عادتش رسوخ کرده بود به مضمون
اشعار . ناگهان بوی گندِ خیانت به مشامش خورد .
یادش آمد شوماخری که در ماشین نشسته تازه شاید یک ماه است که به گفته خودش آن
معشوقه کذایی اش را رها کرده ، و بدتر از آن سی دیِ در حالِ پِلِی برای همان راننده بود فکر
اینکه این اشعار در ذهن او برای همان زن -معشوقه کذایی- خوانده می شود گندیدگیِ بوی
خیانت را بیشتر در مشامش فرو می کرد . با همین افکار تمامِ دل و روده اش بهم ریخت .
چند دقیقه نگذشته بود که فریاد زد :
- ماشین را نگهدار ، حالم دارد بهم می خورد . . .