“هوالمحبوب”
نشسته بود روی صندلی سالُن تا از کنارش گذشتم پرسید : خوب دادی نه !!؟؟
با تعجب گفتم : چی ؟! چشمهایش را برایم نازُک کرد و سرش را به سمتِ صندلی های
امتحان چرخاند و دوباره گفت : امتحانُ میگم !
خندیدم گفتم : هرچی بلد بودم نوشتم .
دوباره از آن نگاه ها تحویلم داد و گفت : پس خوب دادی !
***
بین راه هرکس خدایی نکرده با لبخند و خنده از کنارش رد میشد ، با یک حالت خاص مثل اینکه
حرصش در آمده باشد ، مردم را خِفت میکرد و می پرسید امتحان را خوب دادی ، نه ؟!
فاطمه چندمین نفری بود که ترکشش را خورده بود .
آخر طاقت نیاوردم . گفتم : فرشته جان ، چاقو بیارم ؟!
با تعجب پرسید : برای چه ؟!
گفتم : ما که سرِ راه ایستادیم و شما هم در حال بازجویی هستی ، می خواهی یک چاقو
هم بدستت بدهم هرکس که به اندازه یک صدم فکر میکنی امتحانش را خوب داده
و از این در خارج شد دانه دانه چاقو فرو کنی به شکمشان تا دلت خنک شود ؟!
ول کن دیگه بنده های خدارا !!!
پ.ن: بابا خب درس بخون ، بدم دادی برا چی شادی مردم و کوفت میکنی :/