“هوالمحبوب”
کتابُ روی سرش پرت کردم و بعد جسد جمع شدش را بردم و توی تراس خالی کردم.
با اسپری چندین بار کتاب را ضدعفونی کردم و بعد نشستم به غصه خوردن که چرا
باید تا این اندازه از عنکبوت بترسم که جای گرفتن و زنده راهنمایی ش کردن به خارج
از خونه باید اینطور واکنش نشون بدم. جوری از این اتفاق عصبی و کلافه بودم که تا
همین چند دقیقه پیش هم ذهنم درگیر تصویر آخرِ مردنش بود. به طرز مزخرف و بچگانه ای
دارم از محل وقوع قتل دوری می کنم و فاصله میگیرم!