“هوالمحبوب”
گاهی وقت ها تنها برای خودت نشسته ای، وظایفت را انجام می دهی و بعد…
کسی از راه می رسد و ذهنت را درگیر خودش می کند!
****
نشسته ام پشتِ رایانه، کارهای کانون را انجام می دهم. خانمی ترم اولی وارد
می شود مقابلم می نشیند!
دقایقی بعد چند نفر هم می پیوندند. بحث سرِ عینک است. دختری عینکی به
صورت زده و همه در حال نظردهی هستند. گفتند به او نمی اید. از من نظر
خواست نگاهی انداختم و گفتم چرا میاد!
خانم ترم اولی تند نگاهم می کند با جدیت تمام می گوید نه! نمياد…
بعد هم تند تند حدیث فلان را بیان می کند که دوست ان است که…
- مضمون حدیث این است که دوست حقیقت را می گوید و دشمن از راه دروغ
دلت را بدست می اورد!-
لبخند می زنم. دوباره نگاهم را به مانیتور می دوزم.
چند جمله به گوشم می رسد سرم را بلند می کند انگار با من است:
- الان مثلا تو فکر می کنی این عینک گرد بهت میاد؟!
تلخ می شوم. نگاهم را دوباره به سمتِ مانیتور می برم بی اهمیت می گویم:
- من دوستش دارم چه بیاید چه نیاید!
سلیقه ها متفاوتند اما تحمیل سلیقه!؟ درک این موضوع سخت است یعنی؟!…
این عینک من هم انگار اینه ی دق همه شده…