“هوالمحجوب”
در باغ ، وقتی بچه های مش حسن به طرفمان می آمدند وقتی با یک نگاهی خاص خیره
می شدند . . .
وقتی برایشان از نهار روزانه ای که بویش تمام فضا را گرفته بود میفرستادیم .
دلم از همه ی این تفاوت های طبقاتی بهم خورد .
آن نگاه ها .
با خودم میگفتم ببین ماریا ، خودت را جای همین پسربچه ی کوچکی که با حیرت به شما
ماشین ها و تیپ هایتان که شاید تنها در فیلم ها دیده باشد بگذار.
ناراحت نمیشوی از این فاصله ؟! از این نرسیدن ؟!
از اینکه شاید صبر کنی تا صاحب باغ ویلایی -که از این ساختمان شیک و وسایل تمیزش
و باغی که هر سال برای اینکه میوه هایش خراب نشوند و حیف نشوند به هرکس اجازه
میدهند که بیاید و هرچقدر دلش میخواهد بچشیند و ببرد .
تنها یک آلونک کوچکِ انتهای باغ که آنقدر از ساختمان دور است که هر روز یادآوری میکند
این دوری یعنی برای تو نیست و نباید واردش بشوی - بیاید و برای خود و خانواده اش
دنیایی بریز و بپاش کند و از این بریز و بپاش اندکی فقط اندکی سهم ما بشود .
آن وقت چه می شود ؟!
خودم را جای همان خانمی دیدم که وقتی در آلاچیق با مادر در حال گفت و گوی متواضعانه
بود دیدمش و با لبخند سلام کردم از تعجب جوابم را نداد !
دلم نمی خواهد فکر کنم و ببینم که من با همین آدم ها فرق دارم .
گاهی میبینم آنقدر ناشکر و کم ظرفیت هستم که طاقت یک درد بزرگ را ندارم .
طاقت این را ندارم چیز کوچکی که میخواهم به دستم نرسد .
تلخ میشوم و سریع آرزوی مرگ میکنم .
این طبقات و این تفاوت ها مرا ازار میدهد درست زمانی که برای اولینبار وقتی آن فیلم را دیدم
وقتی تفاوت زندگی هایمان را با آنها دیدم وقتی دیدم خدای من ما چقدر فرق داریم.
تا چند روز ، تا چند روز انگار که تازه پا در دنیای حقیقی خودم گذاشته باشم با بهت به همه چیز
خیره میشدم .انگار که تازه داشتم دنیایم را میدیدم .
فاصله گرفتم زودتر از همه چیز فاصله گرفتم .
نخواستم بالاتر از خودم را ببینم . من اگر جای آن پسربچه بودم هیچوقت پایم را در خانواده
صاحب باغ باز نمیکردم .
اگر جای آن خانم بودم اجازه نمیدادم فرزندانم مواقع ورود صاحب در باغ پرسه بزنند .
نمیگذاشتم طبقات را ببیند .
نمیخواستم عزت نفسم حتی ذره ای کوچک ترین ذره ای خدشه دار بشود .
درست مثل همین الان ، درست مثل همین الان که از همه آدم هایی که احساس میکنم
خودشان را صرفا بخاطر مال و اموالی که معلوم نیست تا کی در دستشان باشد برتر میبینند
فاصله گرفته ام .
خودم را انقدر کوچک نمیبینم که در معرض نگاه های عجیب و غریبشان بگذارم .
و چقدر حقیرند آنهایی که فکر میکنند با پول می شود بزرگ بود می شود احترام خرید
می شود انسان بود !
در دنیا هیچ چیز ، هیچ چیز به اندازه آرامش و اسایش آدمی و اعتقاداتی که در جانت است
اهمیت ندارد .
هر چه حرص و ولع دنیا و داشتن زندگی برتر را داشته باشی هیچ وقت نمی رسی
دور و اطراف را ببین ، ببین چه کسی راضی از زندگی اش است ؟!
هیچکس . . .
نمی خواهم دنیا مرا ببلعد ! میخواهم خودم آن را ببلعم خودم آنقدر خرد و کوچکش کنم که
ببلعمش . . .
آنقدر نبینمش که در کنارم خرد شود .
من این نیستم . کسی نیستم که دنیایی پول و زندگی لوکس چشمانم را بگیرد .
من باید ماریا باشم کسی که قانع باشد ، از همه ی داشته هایی که دارد لذت ببرد .
در دنیا و مال به کوچک تر از خودش خیره بشود و در اخلاقُ انسانیت به بالاتر از خودش . . .
و برای داده هایی که خداوند در اینده برایش کنار گذاشته امیدوار . . .
پ.ن1: خیلی پیچیده نوشتم ، نتوانستم جمع بندی اش کنم منظم اش کنم ، هر چه در ذهنم بود
ریختم بیرون . . .
پ.ن2: خدایا سخت محتاج هر خیری ام که از تو به من برسد .