“هوالمحجوب”
از اول شروع تماس تلفنی نالیدند، ای وای گفتند، هیجانی صحبت کردند. هرچه اخبار بد بود
به هم منتقل دادند و خداحافظی کردند.
وقتی تماس تمام شد به طرفم آمد و گفت:((ماریا خبر نداری وضعیت چقدر وحشتناک شده))
همین یک جمله شروع تمام اخبارها بود. آنقدر گفت و گفت تا که دلم می خواست دست روی
گوش هایم بگذارم و فریاد بزنم ((تمام کن! دلم این حجم از ترس و اضطراب را نمی تواند تحمل
کند. دلم ناامیدی نمی خواهد.))
تنها با گفتن یک جمله که: می شود این بحث را تغییر بدهی. همه چیز را عوض کردم اما
واقعیت چه؟! می شود واقعیت را تغییر داد؟!
+ خدا نگذره از باعث و بانیش…