“هوالقادر”
با صدای اذان قدم در خانه میگذارم جسم خسته ام را
بروی مبل پرت میکنم
.
به چند ساعت گذشته فکر میکنم و به دقایقی که
گذشت. . .
گاهی زندگی برایم مانند جاده ای می شود بی انتها
انقدر انتهایش ناپیداست که حتی نمیتوانم حدس بزنم
چه می شود چه خواهد شد چه چیزی در انتظارم هست؟!
این انتها انتهای شیرینی خواهد بود و یا انتهایی تلخ . . .
زیبا بود