“هوالمحبوب”
درازکش دارد به آن روز فکر میکند.
همان روزی که ساعتِ عمر 6 سالگی اش را نشان می داد.
***
تنی بیمار کنار مادر، مطب دکتر خانوادگی. منتظر بود تا دکتر معاینه اش کند.
دکتر پرسید: دارو برایت بنویسم یا آمپول؟
کمی مکث کرد، جواب داد: چه فرقی دارند؟
دکتر لبخند زنان با آن عینک طبی بزرگی که روی صورتش بود گفت :
اگر آمپول بزنی زودتر از قرص و دارو خوب می شوی.
نگاهی به مادرش انداخت.
- پس آمپول بزنید.
مادرش لبخند زد.
تقه ای به در خورد و باز شد. پسرکی کوچک وارد اتاق شد. شاید همسن خودش
می شد و یا بیشتر.
دکتر رو به پسرک گفت :
ببین ماریا با این دختر بودنش ترسی از آمپول ندارد. حالا هم می خواهد
آمپول بزند.
پسرک نگاهش کرد!
- می ترسد حالا می بینی بابا.
همیشه آمپول ها را خودش میزد، پشت آن پاراون سفید رنگ درد سوزن را
کشید آرام پرسید تمام نشد؟
دکتر گفت چرا می توانی بلند شوی.
صدای پسرک را می شنید :
- دیدی صداش در آمد!
دکتر :
- نه! فقط پرسید تمام نشد!
***
خوب که فکر می کند، می بیند آن روز اولین رُلِ یک قهرمان را بازی کرده بود.
رُلی که حالا در این سن با او یکی شده است شاید هم شده است خود او!
عیدت مبارک ماری جانم