“هوالمحبوب”
یادم هست که در آخرین پست 95 گفتم که تنبلی را در 95 رها میکنم و صدای
گریه هایش را نادیده میگیرم .
الحمدلله ، الحمدلله تا به اکنون توانسته ام تا آنجایی که جان در تن بوده رعایت
کنم و یا حتی گاهی بیشتر از پتانسیل بدنی ام پیش رفته ام . . .
شکرِ خدا ، ما که کاره ای نیستیم مهم این است که آن بالایی هم بخواهد.
وقتی دیروز از من تقاضای کمک و فعالیت جدی شد ، داشتم با همان شخص صحبت
میکردم یک چیز بزرگی را فهمیدم . اینکه همچنان در مواضع خودم پیاده ام .
مادرم وقتی از من در کارِ خانه کمک میخواست همیشه همه چیز را میسنجیدم .
یعنی طوری پیش میرفتم که اگر چینش و آماده کردن ظرف و ظروف غذا با من بود
همه را یک طوری میچیدم که دیگر نیازی به بلند شدن دوباره و برای آوردن وسیله ای
فراموش شده ترک محیط نکنم .
در واقع در آن لحظات تمامِ سلایق تک تک اعضا را میسنجیدم که مثلا فلانی کنار این
غذا فلان چیز را هم دوست دارد همه را میچیدم تا مجبور نشوم دوباره شروع به حرکت کنم !
یعنی حتی برای پتانسیل سوزاندن هم مثل یک خسیس ذره ذره حساب میکردم .
روز قبل در بین صحبتها دیدم دوباره دارم نا خواسته همه چیز را میسنجم ! ریز ریز سوال
میکردم و دلایل خودم را می آوردم .
یکی از سوالهایم این بود که نیاز است من به مرکز رجوع کنم !؟ این سوال یعنی من حال
ندارم مدام بیام و برم !
پرسیدم برای نشست ها کارشناس نمیشانسم این را کسی کمکم میکند ؟!
یعنی قشنگ میگفتم من حال ندارم بیافتم دنبال کارشناس بگردم خودشان یک کاری بکنند .
در آخر بعد از این بازجویی های تمام و خیال راحتی که سراغم آمد گفتم :
- خب پس درواقع من باید مدیراجرایی باشم و خیلی نیازی به بدو بدو من نیست !!!!!!!!!
در این لحظه یادِ جمله مادرم که همیشه بعد از چینش غذا میگفت :
- ” تنبل همیشه با فکر میشه ! “
افتادم .
سلام
مثل همیشه عالی بود…
____________
پاسخ قلم :
سلام :)
به من لطف داری سین.میم جان :)