“هوالمحبوب”
چشم هایم موزایک های حیاط را میشمارند و گاه به
قدم هایم خیره می شوند ، گاه سری بلند میکنم و به مقابلم، به جایی
که تنها چند متر با من فاصله دارد و این دستها توان رسیدن به آن را ندارند.
آنجا گویی سرابی شده است که هر قدر در عطشش میسوزی نزدیک تر که
که می شوی به یقین میرسی که به آن نخواهی رسید.
بی اختیار پاهایم میخکوب میشوند ایستاده ام وسط حیاط!
گیره روسری لبنانی بسته شده ام را شلتر می کنم ، چرا انقدر اینجا هوا کم است!
نفس می خواهم، آرام شروع میکنم به دم و بازدم به اطراف نگاهی می اندازم .
سرم را زمین می اندازم ، زیر لب میگویم :
- اینجا همه شُرطه اند !
حتی اگر خطایی کردی که دور از چشم شرطه ها بود ، کسانی بودند که فریاد زنند:
- حاجیه حاجیه شرک شرک!
شاید اگر میشد این بغضِ فراقی که درگلو داشتم را برایشان به ارمغان می گذاشتم بی شک
تاب نمی آوردند و بجای اینکه مرا مشرک بخوانند میگفتند:
- انت عاشق!
دوباره چشم میدوزم به مقابلم چشم هایم را روی هم میگذارم و فکر میکنم که در همانجا
هستم ، چشم هایم را باز میکنم نه ان خیال به حقیقت می پیوندد و نه معجزه ای رخ میدهد.
بیش از اندازه ایستاده ام ، شرطه ای به طرفم می اید قبل آنکه جمله تکراری حرک حرک را
نثارم کندبه اجبار دل میکنم و مسیرم را به باب علی کج میکنم.
قصه ی تلخ ایستادنم در مقابل بقیع قصه تلخ پیچیدن به سمت باب و دل کندن دوباره تکرار
می شود.
کنار ستونی در مسجد النبی بی اختیار پرت میشوم سَرم را به ستون تکیه میدهم .
چادر عربمم را روی صورتم می کشم هرچقدر تلاش می کنم که گریه کنم چشم هایم
یاری نمی کنند بغض گلویم راه نفس را گرفته است .
نفس کم می اورم چادر را کنار میزنم .
آرام باش دل ، اینجا کسی خریدار این احساس نیست
قبل از آنکه مشرک خوانده شوی آرام بگیر . . .