“هوالمحبوب”
وقتی پشتِ فرمانِ ماشین چند صدمیلیونی اش داشت غُر از بریدگی اش و خسته شدنش
از زندگی و فرصتی که اگر پیدا شود فرار میکند به کوه و بیابان میگفت سرتاپایش را نگاه
کردم آن لباس گران قیمت و مارک با آن جواهرات سنگ های اصیلی که هر چند وقت
یکبار برای تنوع و تغییر عوض میشد و آن چهره معصومی که پشت خروارها خروارها مالِ
دنیا مخفی شده بود هیچ کدام نتوانسته بودند آرامش کنند .
در سکوتِ گوش دادن هایم به حرفهایش فقط ذکرم شده بود ثروت آرامش نمی آورد . . .