“هوالمحجوب”
می گفتم:
-اصلا تابستان را دوستندارم ، بهار راهم .
وای چند روز دیگر پاییز می اید ، به نظرم اصلا باید تعطیلات را بیاندازند پاییز و زمستان!
نگاهم کرد از آن نگاه های عاقل اندر سفیه ، پرسید :
- حاضری در تابستان ، در همین
هوای گرم تشریف ببری کلاس زیر آن افتاب سوزان و چادر مشکی و . . .
با چشمان گرد کاملا جدی گفتم : حرفم را پس میگیرم!