“هوالمحچوب”
دلم می خواست حزب باد بودم. با کوچکترین نسیم اینور و آنور می شدم یا انقدر سست بودم که
هربار در هر تصمیم شل می شدم و رهایش می کردم. دلم می خواست به همین اندازه سرخوش
یک دفعه تصمیم می گرفتم رنگ امید می پاشیدم، بلند می شدم یک یاعلی می گفتم. شد شد
نش نشد را سرلوحه م قرار میدادم و بعد وقتی می دیدم که نمی شود می رفتم سراغ بادی دیگر!
ولی نیستم. متاسفم که نیستم.
+ ما آدم های منطقیِ دل سنگ بلد نیستیم سبکوار زندگی کنیم…
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو میروی به سلامت سلام من برسانی
سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی