“هوالمحجوب”
بدو بدو از پله ها آمده پایین به فاطمه که جلوی در منتظر بوده، گفته:
- دنبال خونه بودید پیدا کردید؟!
فاطمه با بهت گفته:
- ببخشید توام درگیر مشکل ما شدی.
دوباره با همان زبان کودکانه گفته:
- شوهرت می خواست بره جبهه شهید بشه، رفت شهید شد؟!
فاطمه:
- :/
****
حواستون باشه وقتی دارید حرف می زنید یک گودزیلا کنارتون نباشه
تا اینطور نواری جمع کنه و بعد طرف را ببینه به رگبار سوال ببنده!!!
اینا از خودِ ما بیشتر مشرفن به صحبت ها ؛) فکر نکنید متوجه نیستن.
****
اصلا چهره اشو موقع گفتن تصور کردم از خنده دلدرد گرفتم :)))