“هوالمحبوب”
خیلی سال پیش وقتی من تنها 5 ساله یا 4 ساله بودم ، خانه امان هنوز به این شکل
قوطی کبریت نبود .
حیاطمان وسعتش بیشتر بود و برگهای درخت انگور سقفی شده بود برای حیاط . . .
آن موقع ها تا به چهارشنبه سوری میرسیدیم جوزِپه چوب های بلند و خوب برای سوزاندن
می آورد .
مقابل درب خروجی حیاط که کمی باریک تر از جاهای دیگر حیاط بود آتش روشن می کرد
و همه دختر ها و پسرهای محل می آمدند حیاط ما و از روی آتش می پریدند میگفتند -
و می خندیدند .
من کوچک بودم حق نزدیک شدن به آتش را نداشتم ولی خوب یادم است یکبار خواهر
مرا بغل کرد و از آتشی که هر لحظه بی فروغ تر می شد پرید . . .
هنوز که هنوز است با آنکه آن موقع ها کوچک بودم ولی صدای خنده های جمع که پر از
صمیمت و یکرنگی بود در گوشم پخش می شود .
اصلا آنموقع های چیز دیگری بود .
**گـلـــــــي چيدم فرستادم برايت،،،براي خاطــــــرعهدووفايت ،،،اگراين گـــــــــل نداردقابل تو،،،تـــــــو از گل بهتري دنیا فدايت .چهارشنبه سوری مبارک
_______
پاسخ قلم :
خوش بگذره بهت :)