“هوالمحبوب”
حالم از دوستی هايي که همیشه تو را مقصر میدانند بهم می خورد.
حالم از اینکه مدام مقصر میشوی مدام رفتارهای زشت میبینی با وجود تمام
خوبی هايي که داری. . . بهم می خورد.
گاهی فکر میکنم این همه پايبندي نسبت به رابطه ها را بخاطر چه دارم؟!
نان و نمک؟! سالهای گذرا؟!
قضاوتهایی که شده ام؟! و یا تنهایی هايي که همیشه به دوش خودم گذاشته ام
نه دیگران!
کاش یاد بگیرند گاهی من هم نیاز دارم برای خودم باشم، کاش بفهمند با
گفتن دردهایشان من نمی روم خواب راحت کنم! کاش بفهمند وقتی حرفی
میزنم قرار نیست همیشه بروفق مرادشان باشد.
من آدمم! به همان اندازه که ناراحت می شوند ناراحت می شوم به همان
اندازه شادند شادم و به همان اندازه که بداخلاقند بداخلاق می شود و گاهی
شاید از خودشان هم تلخ تر. . .
انگار بقیه فراموش کرده اند من آدمم.
همین چند وقت پیش با سید تماس گرفتم کمی حرف زدیم در انتهایش گفت
دوباره از این کارها بکن! با خودم گفتم پس کی این کارها برای تو می شود تا
من به تو بگویم دوباره از این کارها بکن.
از آن تماس تا به امروز دقیقا می شود گفت یک ماه می گذرد اما نه حالی از
من پرسیده است و نه اصلا دیده شده! می گذارم پای دغدغه هايش
گله ای ندارم همینطور توقعی. فقط چیزهایی برایم مشهود میشود که خطرناکند.
نمی خواهم حرفی بزنم که فردا روزی پشیمان بشوم، اما رفتارهای شما خیلی
بیشتر از عکس العمل های من دل من را بدرد آورده!
این قضاوت ها و این نخواستن هایتان، من با وجود داشتن کلی غصه از طرف
شما دوباره بخشیده ام و برای هزارمين بار از این اشتباهاتتان چشم پوشی
کرده ام، اوج وقاحت است برای یک رفتار که خبر ندارید من در چه حالی
بوده ام و یا اصلا چه هدفی داشته ام انقدر محکوم بشوم.
و بعد مانند احمق ها دوباره برگردم سر اول خط و همان ماریای سابق بشوم.
لعنت به این دل.
لعنت به این دل که هيچوقت نتوانست دلخوری را در دلش تا ابد نگهدارد.
احساس میکنم با این زود بخشیدن ها احمقي بیش نیستم.
خودم مقصرم، این را متوجه ام. با رفتارهایم نشان داده ام.
آنشب در مراسم وقتی بعد از مدتها آشنايان را دیدم از جایم چندبار بلند شدم
و به طرفشان رفتم برای عرض سلام و حال و احوال.
تا جایی این بلند شدن تکرار شد که مادرم به زبان آمد و گفت ماریاچرا مدام
تو بلند می شوی آنها باید بیایند پیشت نه تو! به مادر گفتم اشکال ندارد
چه فرقی دارد من یا آنها!!!
اما واقعا فرق داشت.
مادر من با آن همه خودداری به زبان آمده بود. دوست ندارم بد باشم و یا
از بقیه فاصله بگیرم اما راستش دلم نمی خواهد حداقل از اطرافيانم ضربه
ببینم.
مخصوصا دوست.
چقدر پراکنده حرف زدم.
پ.ن: دلخورم، خیلی هم دلخورم. یک زخم یک ساله باز شده است و با تکرار
بعضی چیزها رویش نمک پاشیده شده. . .
پ.ن: وقتی مادر گفت قاتل نوجوانی در مراسم فوق العاده گریه میکرد دلم بدرد
آمد. نمیفهمم این دلسوزي ها چرا تمام نمی شود، خدایا کمی سختم کن.
یک فیلم از بدبختی های کشیده از آدمها را مقابل چشمانم بگذار هيplay کن
بگذار یادم بماند از این ها چه کشیده ام تا انقدر دلرحمی نکنم. فراموش نکنم
چه به سرم آوردند.