“هوالمحبوب”
حرف از مرگ و مراسم شد ! یادِ مراسم پدربزرگ افتادم !!!
پدر بزرگ من تنها یک برادر داشت که آنهم در جوانی از دنیا رفته بود
مادربزرگم هم دقیقا مثل پدربزرگم تنها یک خواهر داشت که او هم از قضا در
جوانی به رحمت خدا رفته بود . . .
این زوج که عجیب در ظاهر تفاهم داشتند تنها دو فرزند داشتند که آن هم
فرزند ارشد پدرجان من و فرزند دوم عموجانم !
کلا پدربزرگ و مادربزرگ من حتی اقوام فرعی هم نداشتند ! مثل دخترعمه و
پسرعمو و دایی و . . .
با این تفاسیر اوج ایل و تبار ما محدود میشود فقط به دو خانواده و نهایتا
خانواده مادر و زن عموجان !
اما خب ! مهمانان مراسم پدربزرگ به تعداد هزارنفر بود !!!!!!!!!!!!!
هنوز که هنوز است ما -یعنی نوه ها- در عجبیم و با خنده یاد میکنیم !
حاج آقا همسایه دیوار به دیوار گفته بودند حاج فلانی - یعنی پدر من- همیشه
میگوید ما قوم و خویشی نداریم پس این همه آدم در مراسم چه میکرد !
هیچ وقت یادم نمی رود وقتی دیس دیس خرما و گردو تزیین میکردیم و با
ماشین به مسجد میبردیم . . .
چهار دیس جا مانده بود که من و خانم برادر با عجله دوباره رفتیم و خانه و
چون مسجد انتهای کوچه روبروی خانه بود دیگر صبر نکردیم با ماشین
برویم و خودمان بدو بدو میبردیم .
در کوچه چندتا پسر بچه شاهده تلاش های بیوقفه ما بودند تا
دیدند ما دوباره دیس های بزرگ خرما را میبریم یکی شان با تعجب گفت
شما مگر چقدرررر مهمان دارید اینهمه خرما میبرید !!!!