“هوالمحبوب”
موقع برگشت برایش تمام دلایل را آوردم او گوش میداد و میان حرفهایم می گفت
آره دقیقا ، درست میگی و هزار تایید دیگر . . . و من باز گفتم ، باز حرف تکراری زدم
هر دو به این نتیجه رسیدیم که نه راه پیش داریم و نه راه پس !
نمی دانم در این نقطه قرار گرفته اید یا نه ، اینکه نه بتوانید ادامه بدهید و نه بتوانید
دست بکشید .
احساس می کنم به درجه ای رسیده ام که دیگر حتی نباید غصه هایم را به زبان بیاورم
چون با هربار گفتن ، حتی یک درد و دل درسی پیش یک همکلاسی ، دردهایم تشدید
می شوند . از وقتی به خانه رسیده ام احساس می کنم کل تنم درد می کند و خسته ام
و مطمءنم همه اش بخاطر فشار روانی که خودم با حرفهایم وارد کرده ام است .
++++++++++
معاونت آموزشی می گفت شما بر اساس علاقه اتان به شخص ضعف های او
را نمی بینید و من گفتم : نه من اینطور نیستم .
گفت : تو اگر اینطور باشی من تعجب می کنم !!!
در گروه دبیرستان فیلمی گذاشته بودند که کودکی گریه می کرد و از شهردار تقاضایی
داشت همه دوستان استیکر غم و غصه و اشک گذاشتند . من پیام دادم که اصلا
احساساتی نشدم ! لورا گفت : احساساتی میشدی طبیعی نبود !!!
یعنی انقدر بی احساس شدم که همه فهمیده اند الا خودم !
وقتی شنیدم همکلاسی دبستانم میگفت که معلم پنجم دبستانمان به رحمت خدا رفته
ناراحت نشدم متاسف هم نشدم خیلی عادی پرسیدم کی فوت کرد ؟! چندبار در حین
توضیح چشمانش پر شد و خالی شد ! ولی من نه !!!
خدایا بقیه خیلی رقیق القلب شده اند یا من زیادی سخی القلب !!!؟؟؟
نگران خودمم :(
منم عین تو شدم. انقدر نگران بودم که به روانکاوم گفتم.
_____
پاسخ قلم :
بده اینطوری ماهی همه حرف میزنن سبک میشن من حرف میزنم بیشتر سنگین میشم :(