“هوالمحجوب”
باران که می بارید ، خودم را به پشت بام میرساندم
کفِ دستانم را رو به آسمان و قطراتی که با عجله می افتادند می گرفتم .
چشم هایم را میبستم . . .
در دلم آرام زمزمه میکردم :
یا غفورُ یا رحیم . . .
بعد لبخندی روی لبم می نشست انگار که وقت ارزو کردن باشد
دعاهایم را میگفتم ، آرزوهایم را میکردم .
بوسه ای برایش میفرستادم و تا آخرین قطره باران زیر همان اسمانِ دوست داشتنی ام
میماندم ، قدم میزدم صورتم را به آسمان میگرفتم از ته دل میخندیدم . نفس عمیق
میکشیدم و به صدای آرامش بخشِ چک چک باران گوش میدادم .
پ.ن: عوض شدم ، خیلی زیاد خیلی . . .