“هوالمحبوب”
کیفم را روی یک سکو گذاشتم و رفتم .
موقع بازگشت دیدم کیفم خالی شده است ، کیف پولی که همیشه کارتهای شناسایی ام
در آن بود نبود در عوض کارتهای شناسایی درون کیف بود .
با حول دست چرخاندم و دیدم گوشی همراهم هست . یک نفس راحت کشیدم و بعد
یادم آمد که خدای من هرچه پول داشتم انروز در کیفم گذاشته بودم . اشک در چشمانم
حلقه زد .
از مغازه دار کناری پرسیدم ندیده است چه کسی به کیفم دست درازی کرده . . .
کاملا عادی گفت پسرِ فلانی .
گفتم کجا پیدایش کنم . گفت آنجاست همان خانه ای که درش کرم رنگ است .
پدرش یادش داده !
با تمام غیظ داشتم میرفتم به سمتِ در که بیدار شدم . . .
چه کابوس وحشتناکی