“هوالمحبوب”
وقتی از کلاس خارج شدم یکی از سال پایینی ها گوشی همراه بدست ایستاده بود. اول فکر
کردم قصد تصویربرداری داره اما با تذکرش نسبت به اینکه کنار برم متوجه شدم یکی از ته
سالن با یک کیک تولدبزرگ تو دستش و نیشِ باز داره میاد اینور و آن خانم هم داره با گوشی
فیلمبرداری می کنه. تایم آنتراک بین همه ی کلاس ها بود و اون کلاسی هم که قرار بود کیک
بره توش از همه غلغله تر… با خنده گفتم عه تولده! تولده کی!؟ - یکجوری پرسیدم انگار مثلا
اگه بگن بهم می شناسم :/ - کسی که کنار کیک بود و همراهی می کرد با ذوق گفت تولد
جعفری! خودشم تو کلاس گرم صحبته اصلا حواسش نیست…قرار بود سوپرایز بشه و اون
غلغله هم بخاطر سرگرم کردن جعفری بود! داشتن رد می شدن و بچه هایی که متوجه شدن
پشت بند کیک رفتن کلاسشون ببینن چه خبره. منِ بی بخار هم راهم را به سمتِ نمازخونه
کج کردم. البته کمی شیطنت رفته بود زیر پوستم می خواستم برم بگم آقا شما که جشن گرفتید
بیام وسطتون محض بازار گرمی یک قر بدم؟! که گفتم این سال پایینی ها جنبه شوخی ندارن
داستان میشه. خلاصه اینکه دلم برای این لوس بازی ها و ذوق های دخترانه خیلی لک زد.
با خودم همه ش می گفتم چقدر خوب که یکی تو یک کلاس انقدر عزیزه که براش تولد میگیرن
و شادش می کنن. اممم کمی هم دلم خواست تولدم باشه!
جالبه بدونید کادوی تولدش هم یک شاسخین بزرگ صورتی بود :/ موقع برگشت دستش بودو
من فهمیدم این جعفری که می گفتن کیه. مبارک باشه تولدش :)))
+ من هرجا برم اول بجای دوست داشتنم ازم نفرت دارن (خنده) خدایا دمت گرم حالا نمی شد
جا این قیافه مغرور یه قیافه گشاده میدادی؟! حتما باید هرجا میرم نیشم باز باشه تا بگن نـــــه
مغرور نیست! :/ حالا غُرمو زدم نزنی ناکار کنی .