“هوالمحبوب”
میگه: قبلا که عید می آمد همه شاد و خوشحال بودن! اما حالا … هیچکس دل و دماغ نداره.
می گم: قبلاها این همه تجمل نبود، من باکلاسم نبود. من امروزی ام نبود. چهار تا آدمِ یک سطح
بود که به نیمرو هم قانع! دو سه تا دونه نخود مینداختن تو پیاله و میذاشتن جلو مهمون! اصلِ
همه چیز را کنار هم بودن می دونستن. نه این برا اون قیافه می آمد نه اون برا این! قبلاها اگه
صفا بود، صفای یک دستی بود. یک رنگی بود. خنده بود. نه که مشکل نباشه چرا بود. ولی توکل
هم بود. همه مشکلات را مینداختن رو توکل و خدا بزرگه! می شستن کنار هم. گل می گفتن و گل
می شنفتن. مگه قبلاها این حرفها بود. دوست دشمن معلوم بود. یکی می خورد زمین چند نفر
بودن بلندش کنن. نه اینکه مثل الان بایستن و از بدبختی مردم فیلم بگیرن و چهارتا لایک گدایی
کنن. خلاصه کنم، شادی و خوشحالی مردم را این تجملات خورد، یک قُلُپ هم روش!