“هوالمحبوب”
نمی دونی چه حسی داره وقتی دلت نمی خواد با کلید در را باز کنی، انگشتت را بذاری روی زنگ از
جلوی دوربین بری کنار. بلافاصله در باز بشه … تا پاتو بذاری تو راهرو ببینی یکی از جوجه ها
جلوی درب ورودی سالن ایستاده و منتظره ببینه کیه! تا می بینتت بلند داد بزنه عمه ماریااااااااااااا!
بعد یهو چندتا جوجه دیگه به سرعت نوووووور بدواَن چندتا پله را تند تند بیان پایین و پاهاتو بغل
کنن… بعد ندونی کدوم را بغل کنی. کدوم را ببوسی… قربون صدقه کدومشون بری.
کوچولوتر از همه را بگیری بغلت و اون دو تای دیگه را که چسبیدن به پاهات ببری تو… شازده را
ببوسی … لپش را بکشی … یه عمه قربونت بره بگی… خواهرت که پس از مدتها آمده و همه را
جمع کرده یکجا را ببینی که با لبخند میگه چقدر مشتری داری دختر!
اینا یعنی زندگی، یعنی خوشبختی، یعنی یک حس فوق العاده خوب…
پ.ن: باید از خواهر و برادرها تشکر کنم که من را عمه و خاله کردن :)