“هوالمحبوب”
سرم را که روی بالش گذاشتم، خیال کردم چقدر از بودن در آن محیط و در آن رخت خواب
خوشحالم خواهد کردم، اما هیچی حس نمی کردم هیچی. نمی دانم آن اضطراب و استرس
که یکدفعه درونم موج زد برای آن بود که تصورم خطا رفته یا اینکه توقع این حجم از بی-
حسی را در خودم نداشتم! در هر حال هیچوقت خیال نمی کردم یک روز از بودن دوباره در
آن محیط اینطور بی تفاوت درونم سکوت کند.
خسته بودم!
بی اندازه تنم خسته بود و نیاز به خواب را در خودم احساس می کردم. با این وجود حتی
چشم هایم که بسته می شدند هم نتوانستند ذهنم را بخوابانند. پر از خلا بودم.
ساعت چهار صبح بود که دیگر بعدش را یادم نمی آید فقط وقتی چشم باز کردم دیدم نیم
ساعت دیگر کلاسم شروع می شود. سریع وارد سامانه شدم تا بیخودی غیبت برای خودم
نتراشم. آن صبح مثل صبح های روز بهار بود.
مثل آن صبح هایی که گنگ و مبهم، خالی و تهی می شد همه جا. انگار همه چیز عجیب و
غریبه باشد. چندبار از پله ها رفتم پایین، حتی یکبار روی پله ها نشستم و از نو برگشتم
اتاق. حس کودکی را داشتم که بدون پدر و مادرش خانه ی اقوام مانده!
با خودم فکر کردم انگار هر برهه هر تکه از وجود آدمیزاد باید همان نفس های جیره بندی
دوره ش را بکشد حتی اگر سال ها بگذرد و دوباره در آن قدم بگذارد.