“هوالمحبوب”
دخترخاله جانِ اینجانب ، موجود عجیبی هستن ! بگذارید برنامه روزانه ی این موجود را
بگویم :
صبح بیدار می شود -حالا زمانش را نمیدادنم ولی سحرخیز هم نیستن - صبحانه میل میکنند .
تا ظهر همینطور بیخود در خانه میچرخند ! وقت نهار می شود نهار میخورند بعدش هم
می خوابند تقریبا تا یک ساعت مانده به غروب . ..
دوباره بیدار می شوند شام میل می فرمایند و دوباره می خوابند !!!!
این موجودِ زنده اصلا اهل مطالعه نیستند ! مگر رمان های آبکی ! از همینهایی که به
چاپ هم نرسیده است . آن هم معدود چون اصلا اینترنت باز هم نیستن که دانلود کنند !
اهل فیلم و تلوزیون هم نیستند !!! البته آن قدیم تر ها علاقه خاصی به این سریال های
ترکی داشتند که با برچیده شدنِ ماهواره آن علاقه هم از بین رفت هرچند ریشه اش
هنوز هست .
خلاصه اینکه این موجود دوسال پیش به همراه میم مثل شیطان رفتند به جلد من !
و من را مجاب کردند که در این کلاس های خیاطی ثبت نام کنم .
البته ایشون خیلی کم پیش آمده خیر من را بخواهند ! بیشتر برای این بود که تنها
نروند و یکی را داشته باشند !
خلاصه اینکه منِ تنبلی که اصلا و ابدا از کارهای عملی استقبال نمیکنم راهی این مسیر شدم
و یک سال تمام بعد از کلاس های درس مثل یک جنازه از این سر شهر می رفتم آن سر شهر!
بعد هم شب میرسیدم خانه !
با اینکه بیشتر وقتها اصلا دخترخاله جان حضور نداشتند ولی اینجانب با کمال تعجب بودم !
بعد هم آزمونِ مدرک گیریَم مصادف شد با سینما رفتن دوستانم :/
اصلا آن کلاسها خیلی فشار رویم داشت آخر هم در آزمون تیرخلاص را به من زد !
همه برنامه ها با ساعاتِ این کلاس یکی میشد و من مجبور بودم که یکی را انتخاب
کنم !
خلاصه اینکه این مدرک گرفته شد ، قاب شد روی دیوار !!!!
همه ی این حرفها را زدم بگویم بعد از دو سال می خواهم برای خودم لباس بدوزم D:
همین ! D:
خواستم کمی از کمالاتم بگم از بس تو سرِ خودم زدم اینجا ! D: