“هوالمحبوب”
منتظر آمدن قطار بودیم. یونیفرم کار تنش بود. عرض سکو را گاهی تند و گاهی آروم
قدم می زد. ماسک ش را کشیده بود پایین. صورتی کشیده و رنگ پریده داشت. از
اون ها که باید یه رژ نارنجی بزنی به لباش تا رنگ و روح بیاد تو چهره کک و مکیش.
همینطور که قدم می زد یک دفعه شروع کرد به حرف زدن با خودش. چند ثانیه ای
گذشته بود که تازه یادش افتاد ماسکش رو صورت نیست. سریع ماسکُ جا انداخت.
دیگه ندیدم لب و دهنی تکون بخوره، صدایی به گوش برسه. ولی از تقلاهای بدنش
مشخص بود که داره همچنان حرف می زنه و خدا می دونست داشت تو ذهن ش
مقابل کی جلز ولز می کرد..
+ حسن کرونا به ماسک هاشه :) دیدم که میگم!