“هوالمحجوب”
امروز خیلی درمانده شدم. وقتی عقل حکم می کرد اینجا چیزی ننویسم. وقتی دلم
سنگین بود. وقتی نیاز داشتم به نوشتن و مامنی نداشتم. یک لحظه احساس کردم
چقدر بیچاره م! چقدر درمانده م… وقتی داشتم جملاتی که نوشته بودم را پاک
می کردم. زیر لب فقط می گفتم خدایا! کجا بنویسم!؟ کجا بنویسم و قضاوت نشم
کجا بنویسم ترس از پیش داوری نداشته باشم. کجا بنویسم بدونِ ترس؟!
بعد از گفتن همه ی این ها متوقف شدم. متوقف شدم از اون درماندگی و دیگه
همه ی مخاطبم خدا شد. اینبار به جای چهار قطره اشک خیلی ریختم. خیلی ریختم و
با همون خیسی بهش گفتم. بهش گفتم خالی شدم. مثل سپردن. مثل سپردن یک
کار مهم به کسی که مطمئنی از پس ش بر میاد. سپردم و آروم شدم…