“هوالمحبوب”
دیروز کرسی رو با خواهر از طبقه ی بالا آوردیم پایین. به لطفِ مامان کلی فرش روش بود
که هرکول وار بلند کردم و انداختم اونور…بعدشم پهلوون وار چیدم روی دوتا صندلی! :/
بعدترش لحاف مخصوص کرسی -که انگار یه آدم به خواب رفته رو بلند کردی- آوردم
طبقه ی پایین. سر شب خواهرم رو کرد بهم و گفت:(( ماری! بپر برو چهارپایه را بیار عروسکارو
بیاریم پایین.))
حالا چهارپایه چیه؟! همون جسم بزرگ آهنگی سنگین که قدش از تو هم بلندتره :/ یه نگاه بهش
کردم، دیدم نه متوجه نگاهم نمیشه! آخر زبانی گفتم: خواهر اشتباه گرفتیا من هرکول نیستم!
***
بدونِ اینکه به مامان بگم رفتم براش از این صندلی های مخصوص نماز خریدم. از بس خانم
تخس تشریف داره باید تو عمل انجام شده قرارش بدی.
***
دو تا کلاف برای مام بزرگه گرفتم برام شال گردن ببافه :))) حالا نه اینکه شال گردن بنداز باشما
نه! چند وقت پیش وسط حرفهاش گفت کاش میل بافتنی بود تا کمی مشغول بشه. منم رو هوا
گرفتم و جنگی رفتم براش خریدم. حالا این شال گردن هم یجور زدم به اسم خودم که بافتنش
هدف دار و با لذت باشه…
***
حالم خیلی خوب نیست، ولی امید دارم که خوب بشم.
***
در آخر اینکه خداروشکر که روضه هست. اگه نبود می پوکیدیم…