“هوالمحجوب”
- دخترک زُل زده بود به صورتم انگار که یک موجود ناشناخته دیده است . لبخند زدم تکانی
نخورد در همان خیره بودن اش رهایش کردم.
+ خیلی دوست دارم وارد مغز این بچه هایی که بهم زل زدن بشم تا ببینیم دقیقا این نگاهِ
خیره مانندشون از چی نشات می گیره!
***
- خواب دیدم درِ یخچال را باز کردم و یک بسته ی بزرگ خرمای جنوب در یخچال است از
همان ها که در کارتنی مخصوص کیپ شده و منسجم شده قرار دارند. با ذوق برش داشتم
و با خودم می گفتم کِی این بسته رسید. به خوردن نرسیده بیدار شدم .
+دوست دانشگاهی خواهر هر از چندگاهی از این خرماهای نخلستانشان پست می کند
فوق العاده لذیذ است فوق العاده .
***
- گاهی وقتها دختربچه هایی که لبخند نمی زنند برایم سوال است، چند شکلاتِ پشمکی در
کیفم داشتم گذاشته بودمش برای دردانه، ولی نشد بروم دیدنش وقتی در ماشین کنارم آن
دختربچه را دیدم با خودم گفتم هدفم شاد کردن یک کودک بود فرقی ندارد دردانه یا این
به او دادم، ولی نه لبخند زد و نه شاد شد، هیچ عکس العملی نشان نداد. ازش ترسیدم از
این یخ بودنش ترسیدم.
***
- سرم را روی نرمی رختخواب فشار داده و تکرار می کردم : تو فقط بخواب ، بخواب و دیگه
بیدار نشو …
+ تلخ
***
- گوشیم بازی در میاره، دیگه دوستش ندارم. . .