“هوالمحجوب”
دستی که بیرون از آب مانده مجابم می کند به حرکت. به ادامه دادن. به قدمی برداشتن،
هرچند عبس!
شب، قبلِ خواب کرم مخصوص پوستم را زدم. این چند وقت از بس غصه به خوردش داده
بودم بی روح شده بود. طبق عادت کرم مخصوص را زدم و کمی با دست نوازشش دادم.
صبح هم مثل گذشته - پیش از ورود به این سیاه چال- 7 بیدار شدم و بعد…
تصمیم گرفتم دوباره ورزش های روزانه م را شروع کنم و کتاب بخورم. بی نهایت کتاب بخورم!
همین چند دقیقه پیش دستی به موهایم کشیدم. تاری روی دستم خوابید. نگاه که کردم
دیدم تار سفیدی ست که افتاده! این اولین تار موی سفید من است که میفتد!
قبل تر اگر هزاران هزار تار موی مشکی می ریخت ککم نمی گزید. اما حالا چند دقیقه تار موی
سفید را در دستم اینور و آنور کردم. انگار که چیز عجیبی دیده باشم. یا اصلا برای اولین بار
ریزش مویی را تجربه می کردم که نرمال نبود. حس عجیبی داشتم به ان تار مو..
شاید خنده دار باشد. حتی به سرم زد لای دستمالی نگه ش دارم. اصلا انتهای دستمال بنویسم
اولین تار سفیدِ به فنا رفته! یک تاریخ هم تنگ ش بزنم تا یادم بماند مثلا در فلان برهه ی
سیاه کوفتیِ زندگی یک تار سفید نامه ی ترخیص ش را تحویل داده و خود را پرت کرده پایین…
به هر حال حس عجیبی داشت. آنقدر که در دست گرفتم و توی خانه چرخیدم و گفتم ببین!
موی سفیدم افتاده! :/
+ از نفس گیری جدید به تار سفید رسیدیم! عجب پرش شگفت انگیزی!!!