“هوالمحبوب”
دلم دوست را می خواهد. . .
سرم را روی پایش بگذارم هر دو درازکش زُل بزنیم به
آسمان آبی، حرف بزنیم از خاطرات از خوشی هايي که
گذشت. . .
دلم می خواهد چله زمستان بستنی به دست روی چمن
ها بنشینیم و مثل دیوانه ها با لرز بستنی بخوریم
و بخندیم.
دلم می خواهد نگاهم کند و بگوید گورِ. . . درس،شده که
شده
چقدر این فاصله ها برايم زجرآور شده. . . نیستی کنارم :(
*******
دلم ميخواهد کابوس امتحان دیروز از ذهنم پاک شود،
چرا انقدر ضعیف شدم چرا طاقت ندارم چرا صبر نمیکنم
چرا چرا چرا. . .
دیشب کلی اشک ریختم و با خدا حرف زدم.
نتیجه ای نداشت این مذاکرات. . .
فقط اینکه کمی آرام شدم همین، بعد هم سردردم شدید
شد و سعی کردم بخوابم که از شب تا بیداری خواب جنگ
و خون و خونریزی دیدم :/
من چرا انقدر خواب میبینم نميدانم!