“هوالمحبوب”
مهمانِ تو کسی بود که یک ثانیه از این روزها را به دور از یادو فکر تو وقت نگذراند کسی بود که
هر لحظه برای رسیدن به تو تلاش کرد، نه من که از تمامِ این مهمانی ات تنها زبان بستن و لب
به نعمت های دنیایی نزدن، فهمیدم.
می دانی کجای کار تمام وجودم را ذوب می کند؟! مهربان بودن ت…
من به آن لحظه ی آخر و برگشت ایمان دارم ، به آغوشی که بعد از تمام جنایت ها باز به رویم
باز است.
و به آن لبخندی که بعد از هر بازگشت مدتها بر شانه می نشیند. من نه به خودم، بلکه تنها به
تو ایمان دارم.به تمام رحمانیت ت… به همان دستِ مهربانی که همیشه درست لحظه غرق شدن
برای نجات به سمتمان دراز می شود.
من به تو، به تو که خدای منی ایمان دارم . تمام وجودم برای آغوشت لک زده است. مثل همان
کودکی که آرامش را در آغوش مادر دنبال می کند… من آرامیدن را در آغوش تو تنها خواهم دید.
برایم بخواه!از خوب هایت برایم بخواه. من تو را خواستن بلد نیستم. تو خودت را برای من بخواه.
بگذار تمام این نبودن هایت به یکباره با بودن ت پر شود. بگذار خیال کنم از نو زاده شده ام. بدون
هیچ لکی… بدون هیچ سیاهی.