“هوالمحبوب”
“دیروز تو رفتی. امروز، یادت در خاطرمان همچنان باقی ست…
+ وقتی وسطِ تلوزیون تماشا کردن دستی روی موهایم کشیده می شد شوکه نمی شدم.
عادتش بود. بین این دیدن ها می آمد دستی روی سرم می کشید. نازم می داد و بعد
طبق معلوم می گفت: جای این برو کتاب بخوان…
بک لبخند می زدم و می گفتم:-چشـــم! آن را هم می خوانم ولی این را هم نگاه می کنم!
اولین شبی که دیگر نبود، خواب دیدم دوباره در حال تماشا هستم دستی رو سرم کشیده شد.
دستش را گرفتم بوسه زدم. غمگین از یادآوری وضعیت پرسیدم:-خوبی؟! بهتری ؟!
جواب داد:-بهترم دخترم. کمی مکث کرد و ادامه داد:-ماریا حلالم کن!
خندیدم و گفتم: مگه چه کارم کردی که حلالت کنم!؟ حلالی…
بعد از خواب بیدار شدم. انقدر نزدیک به واقعیت بود خواب که بعد از هوشیاری تازه فهمیدم
نه اویی هست که دوباره وسطِ تماشا دستی به سرم بکشد. و نه دردی هست که آزارش بدهد.
++ سالروز نبودنت…