“هوالمحجوب”
گاهی وقت ها احساس می کنم تافته ی جدا بافته ام. آنقدر که در میان جمع
حس می کنم زمان ایستاده و همه جمعیت خیره شده اند به من.
وقتی با عجله همه به سمتِ سرویس می رفتند. تا نمازخانه را دیدم گفتم من
میروم نمازم را بخوانم. برگشت رو به من ایستاد بین همه آن جمعیتی که در
مجتمع تجاری در هم می لولیدند گفت: ماریا ول کن حالا!!!
یک لحظه واقعا احساس کردم همه چیز ایستاد. احساس کردم همه به من نگاه
می کنند. فقط با بهت نگاهش کردم. ول کن حالا؟! انگار مثلا تفریحی است که
الان وقتِ آن نیست. همینطور با بهت نگاهش می کردم که آن یکی برگشت
و انگار بخواهد از سر باز کند. گفت: برو برو اشکال نداره!
اشکال نداره؟! مگر نماز خواندن اشکال داشت؟!
خواستم خودم را به بیخیالی بزنم. خواستم فکر کنم تمام رفتارها بخاطر شرایط و
جو بود. خواستم فکر کنم ظاهر متفاوتم با آنها برایش عار نیست. خواستم فکر
کنم…
خیلی تلاش کردم فکر کنم، خیلی تلاش کردم فکر کنم که آنها من را وصله ی ناجور
نمی بینند. خیلی خواستم فکر کنم. نشد. لعنتی نشد که بشود. نشد که اینبار ظن
خوب بزنم و خودم را به بیخیالی بزنم. مستقیم رفتم نماز خانه. نمازم را خواندم و
برگشتم. بعد از آن همه چیز برایم مثل جمع شدن بود. انگار که در جعبه ای بودم
و آن جعبه مدام داشت کوچک کوچک تر می شد…