“هوالشافی”
از “الف” فقط یک تصویر پسربچه شیطان، سفیدپوست با موهای خرمایی و چشمانی
که قهوه ای روشن میزد در ذهن دارم. و اخرین تصویر واضحی که در خاطرم مانده
همان دورهمی دخترها و پسرها در طبقه پایین بود، بعد از مدتها بخاطر یک وصلت
اقوام کنار هم جمع بودند و فرصتی بود تا همه با هم آتش بسوزانیم.
مادر “الف” دختر دایی مادرم بود. به گمانم “الف” تنها از من سه الی چهارسال بزرگتر بود.
بعدها زمزمه هایی مبنی بر این که الف و z به هم علاقه مند شده اند ، خبرها وقتی موثق
شد که در مراسمات این دو بصورت اشکار و پنهان نشان از ارتباطشان میدادند و بقیه هم
مشکلی بر وصلت این دو نمیدیدند.
خب قطعا دخترخاله و پسرخاله بودنشان کم در این قضیه دخیل نبود. اما خب همیشه
همه چیز آنطور که پیشبینی میشود پیش نمیرود.
دقیقا نمیدانم چه شد اما حرفهایی شروع به چرخیدن کرد که الف دچار بیماری خاصی شده
است و این بیماری جسمی نبود بلکه روحی بود.
راستش هنوز که هنوز است همچنان نمیدانم دقیقا چه نوع بیماری روحی ولی اینطور که
متوجه شده ام متاسفانه این بیماری موروثی است.
و از طرف پدر به ارث برده است پدرش هم مدتی درگیر این بیماری بوده.
بگذریم که بعد از ان الف دوباره همان الف نشد و همچنان هم درگیر این بیماری بود،
از شروع این بیماری خیلی سال است میگذرد.
در کمال ناباوری z از بودن در کنار الف سرباز نزد.گاهی به او حق میدهم ولی خب گاهی هم. . .
کاش حداقل z کاملا کنار میرفت و کنار رفتنش از این رابطه را به طور قطع اعلام میکرد.
نه اینکه با وجود الف هر کاری و رابطه ای با غیر از الف داشته باشد و انتهای تمام غم ها
و غصه هایش را بگذارد پای الف بینوا!
امروز شنیدم الف مقابل درب خانه اشان بیهوش پیدا شده!
دو پایش شکسته و کمرش اسیب دیده و همچنان بیهوش است کسی هم اطلاع ندارد
دقیقا چه اتفاقی برای او افتاده عده ای میگویند که از ساختمان پرت شده و. . .
دلم برای مادرش دنیایی غم برداشت، همینطور برای الف زیبا که شوخ طبعی اش همچنان
مقابل چشمانم هست.